قصرویران(رمان)بخش دوم
تصویری آرمانگرایانه ازهنر متعالی
[ ]
قصرویران(رمان)بخش دوم
نظرات

                                                                                           قصرویران                                       

                                                                                 نوشته:مهردادمیخبر

                                                                                       (بخش دوم)

                                                                                <><><><><>

با اینکه داشتیم به نیمروز نزدیک می شدیم ولی هنوز بارش گلوله بر مناطق مسکونی قطع نشده بود . ساعتی قبل که حسین همراه با قاضی دادگستری شهربه خانه آمدوبمن گفت که از این پس او مهمان ما خواهدبود،فهمیدم دوران جدیدی آغاز گشته و شالوده شهر داردازهم میپاشد.

حسین همین دیروز وقتی خبراحتمال عقب نشینی قریب الوقوع نیروهای خودی را شنیدو فهمید که ارتباط بیسیم محورهانیز باهم قطع شده است،ضمن آنکه نگرانی خود را بر من آشکارمینمودگفت:این روحانی درشهرماغریب است وچون منزلش در خانه های سازمانی چهل دستگاه است و شدیدا" در معرض خطر،سزاوارنیست تنهایش بگذاریم. بخصوص که اوازدوستان پدر نیزهست ووظیفه ی مهمان نوازی ایجاب میکندازوی دراین شرایط بحرانی حمایت کنیم...

البته این راهم باید خاطرنشان کنم که درآنزمان مسئولین بامردم رابطه ای صمیمی داشتندومانندالآن برج عاج نشین نشده بودند.

(حاج حسن نوروزی)که حاج آقا شریعت خطابش می نمودند فقط 23 سال داشت.اوپس ازپیروزی انقلاب اسلامی ازدفترتبلیغات حوزه علمیه قم برای مدت ده روزبه منطقه اعزام شده بود.امابنا به ضرورت وهمچنین بدلیل لیاقت خودش این مدت تمدید شد.درآن زمان او مسئول دادستانی قصرشیرین بود و بتازگی با حکمی ازدادستانی کل انقلاب،دادسرای دادستانی قصرشیرین را افتتاح کرده بود.البته درآن برهه زمانی حساس این جوان کوشاو انقلابی مسئولیت  سنگینی رابر عهده داشت،زیرافرمانده سپاه منطقه شهیدشده بودوفرماندارهم درشهرحضورنداشت،بهمین دلیل مسئولیت ساماندهی اوضاع داخلی قصرشیرین وفرماندهی قوای مردمی مدافع مستقردرشهرواطراف آن نیز بردوش اوقرارداشت.

                 ***       ***      ***

در خانه را بستم و قدم به داخل کوچه گذاشتم.با رضایت حسین تصمیم گرفته بودم خانواده خودم را هم به آنجا دعوت کنم تا فعلا"دور هم باشیم.زیرزمین منزل پدرمحل امن ومناسبی برای سکونت درازمدت نبود،درضمن کنارهم بودن ماوآنهاباعث می شد که دیگرازهم بی خبرنمانیم ومجبورنباشیم روزی چندین مرتبه درکوچه وخیابانهای ناامن راه بپیمائیم وبهم سربزنیم تابلکه بتوانیم ازنگرانی رهائی یافته وازسلامتی یکدیگر اطمینان حاصل کنیم.

یک جور خلوتی دهشتناک که درآن ساعت از روز غیر عادی به نظرمیرسیدبه من این ایده ذهنی رامیدادکه دارم درون مجموعه ای ازماکتهای بزرگ بااشکالی مجهول قدم میزنم.توگوئی  یگانه جسم مشخص وقابل تعریف درآن مجموعه تنهامن بودم با کودکی که درآغوشم داشتم وهمه ی اجسام  واحجام  دیگر، مفاهیمی  بودندکه بایدازنوآشکار سازی ومعنادهی میشدند.انگار در یک خواب عجیب و غریب قدم میزدم زیراهمه چیز بقدری سریع عوض شده بودکه وضعیت حاضربرایم قابل باورنبود. 

حدودده دقیقه بی آنکه حتی یک موجودزنده راببینم راه رفتم.توی یکی ازکوچه هاپیرمردلاغروتکیده ای ازکنارم عبور کرد.او گردونه ی چاقو تیز کنی خود را روی شانه های نازک و نحیفش انداخته بود و با صدائی لرزان،زنگداروبیرمق درجهت تبلیغ خدماتش آواز سر میداد.حضورنامتجانس اودرآن فضا و تلاش بیهوده اش برای جلب مشتری شاید در زمانی دیگربایدمرابه خنده وامیداشت.ولی درآن زمان خنده ی پوچی که ازشادی درون برنمیخاست میبایست یک جائی وسط مرداب اضطرابات و دلهر ه ها و ترس هایم خفه میشد.پس هرگز نه صدایی شاد از حنجره ام خارج شد و نه نگاره ای که نشانگرسرورو شعف باشد بر چهره و لبان فسرده ام نقش بست.

همیشه دراین ساعات از روز بیشترین جنب و جوش را می شد در کوچه ها و خیابانهای شهر دید . کودکانی که سر زنده و پر نشاط بازی می کردند . زنانی که زنبیل در دست خرید هایشان را به خانه می بردند و مردانی که در تلاش معاش  پیاده و سواره  به اینسو و آنسو می رفتند .گاه تند و گاه آهسته . گاه خسته و گاه پر توان . گاه شاد و گاه غمگین . زندگی تا همین دیروز جریان سیال خود را کماکان  حفظ کرده بود ولی انگار امروز روز دیگری بود و شاید شهر در چند قدمی سقوطی ناگزیر،داشت برای بار آخر جرعه هائی ازسکون،سکوت وآرامش عمیق را در خلسه مز مزه می کرد .

محمد احسان توی آغوشم تکانی به بدنش داد ودرآن حین صدای قدم های شتابانی نیزمرا متوجه خود کرد . عبدالرضادوان دوان ازدور پیدایش شد . داشت به سمت دیگری می رفت،ولی مرا که دیدراهش رابطرفم کج کرد و پیش آمد.ازفرط خستگی داشت نفس نفس می زد :

- دختر دائی تورا به خدا همینطور بی خیال توی خیابانها راه نرو . عراقی ها خیلی پیشروی کرده اند.آنهامقاومت (خیل ناصر خان) را شکسته وبه شهرنزدیکترشده اند.گلوله هم مثل نقل و نبات هی داردبرسرمان می بارد . همین نیم ساعت پیش خمپاره ای درست خورد به وسط حیاط سپاه ...

سپس درحالیکه هول هولکی داشت به جهتی اشاره میکردادامه داد :

- ازصبح تا حالا چندین بار خواسته اند از راه نخلستانها به شهر نفوذ کنند ولی موفق نشده اند . تلاششان تماشائی است بچه های خودی مثل شیرژیان سد راهشان شده اند .

- ولی صدائی از طرف نخلستان بگوش نمیرسید پسر عمه،این درگیری باید در قسمت های سومار باشد نه؟

-درست است،هنوز در(کانی شیخ) درگیری است ولی حدود یک ساعتی میشود که دیگر خودشان را از قسمت الوند و نخلستان نشان نمی دهند.غلط نکنم دارند نقشه می کشند که از نقطه دیگری حمله کنند و وارد شهر بشوند . الآن از پیش  دیده بان توپخانه ی خودمان که روی تپه عیسی دیدگاه زده میآیم.الحق که خیلی خوب و تمیز گرا می دهد . خودم توی دور بین خرگوشیش دیدم چطور عراقی ها به درک واصل میشدند و بقیه شان هم دمشان راروی کولشان میگذاشتندوفرارمیکردند.

- خوب حالا داشتی کجا می رفتی؟

- می روم کمک دائی اصغر،تفنگ هایی را که از سپاه تحویل گرفته است بیاوریم.بچه هاهمه توی مقرسپاه هستند .

بعد نگاهی به محمد احسان انداخت و پرسید :

-شیر پسر چطور است ؟ دل دردش خوب شد ؟

-نه .... ولی با جوشانده و شربت فعلا"آرامش کرده ام.

- تا خانه همراهت بیایم ؟ نمی ترسی ؟

- نه....ممنون...راهی نمانده.تازه...از چه بترسم؟پرنده هم توی هواپرنمیزند.

عبدالرضاسری تکان دادومثل همیشه بدون خداحافظی دوان دوان دور شد.

گربه نحیفی که شکمش به پشتش چسپیده بودلنگان لنگان روی لبه دیوارخانه ای دویدوجلوی پای من برروی زمین جست زد.آنگاه بواسطه ای لنگی پا،سکندری سختی خورد و دور شد.براستی که پرنده در هوا پر نمیزد.انگارهمه ی پرندگان کوچیده و به مناطق امن رفته بودند . شاید هم عده ای از آنها مانده بودندومانندما توی لانه هایشان انتظار سرنوشتی نا معلوم را می کشیدند.

آنطور که توی خانه از بین مکالمات حسین با مهمانمان فهمیده بودم،جوانانی که به نیروهای نظامی ملحق شده بودند روی بلندیهای اطراف شهر که دید کافی بر مواضع دشمن را ممکن می ساخت مستقر شده وآماده مقابله با متجاوزان بودند. متأسفانه به دلیل اشراف کاملی که عراق روی جاده های مواصلاتی پیدا کرده بود و مانع از رسیدن خودروهای حامل مهمات به منطقه می شد،مدافعان اجبارا"باید در مصرف گلوله ومهمات صرفه جوئی کرده و با حساب کتاب ویژه ای شلیک هایشان را انجام میدادند.مضیقه ی مهمات باعث شده بود که توانائی تهاجم ازآنان سلب گرددومجبورباشندفقط به دفاع بسنده کنند.

پدرم همیشه میگفت:عراقیها به تعدادسربازهایشان تانک دارند.خدانکندروزی برسدکه سددفاعی مادرمقابل تانکهایشان بشکندچون درآن صورت ممانعت ازپیشرویشان بسیاربسیارمشکل خواهدبود.

راه زیادی تا خانه پدر باقی نمانده بود.به کنار ساختمان حمام پدرکه به(حمام میخبر)معروف بودرسیدم. سوت وکوربودو خالی.زنجیرضخیمی ازلابلای نرده های درب اصلی حمام ردکرده و قفل آویزبزرگ وسیاهی به آن انداخته بودند.شیشه پنجره ها تماما"خردشده بود.ازکناردرب اصلی که عبورکردم به محل آتشخانه ی حمام رسیدم که به همان روش درب اصلی قفل و زنجیر شده بود.ازلابلای نرده های درب سیاه و دود گرفته نگاهی به داخل تون حمام انداختم.همیشه وازهمان اوان کودکی این مکان تماما"سیاه وآغشته به دوددرنظرم ترسناکترین مکان قابل تصورعالم بود.بعضی ازشبهامحل اصلی کابوسهای زمان کودکی و نوجوانیم که حتی تاآن سن و سال نیز ادامه داشت همین اتاق وسیع وظلمانی  بود.درکابوسهایم شیطانکهای سرخ چشم شاخ دارو سم داری با پوزه های خندان و دندانهای شمشیری از لوله های پیچاپیچ سیاه،میمون وار بالا می رفتند و به این سو و آن سو جست می زدند.وجودشعله های سرخ وسرکش آتش همراه باصدای عمیق و مداوم هوف هوف حاصل از زبانه کشیدنشان ازمشعل بزرگ آتشخانه،همواره جهنمی رادرنظرم مجسم میکردکه در قرآن و کتب اسلامی وصفش را خوانده بودم.

زیادآنجاتوقف نکردم وبراهم ادامه دادم.یک کوچه مانده به منزل پدر،خستگی برمن چیره گشت.کناردیواری نیمه ویران توقف کرده وبه آن تکیه زدم.برگ خشکی روی صورت محمداحسان افتادونگاهم رابه درختی که آنسوی دیوارقرارداشت وشاخه هایش ازبالای آجرها عبورکرده وروی سرم سایه انداخته بودگره زد.رنگ برگهای همیشه سبزوباطراوت نارنج چشمانم رانوازش داد،خصوصا"اینکه نارنجهای درشت سبزپررنگی نیزبرشاخه های نیمه شکسته خود نمائی می کردندوموج وترکش قسمت زیادی از برگ وبردرخت  بینوارابه تاراج برده بود.نگاهی به پای دیواروزیر پاهایم انداختم . شاخه های بریده ی پر برگ و میوه ای که روی زمین افتاده بودند کم کم داشتندپلاسیده و خشک میشدند.این برگها ومیوه هاتاچندروزقبل ازطراوت و زندگی سرشار بودند و حالا که دستی تاراجگرآنهاراازتنه و ریشه ی ستبرشان دورانداخته بودبه حال احتضارافتاده بودند و داشتند  نفس های آخرشان را می کشیدندونیست میشدند.آیا ممکن بود شهر من نیز از مام وطن جداشود؟

از غم و اندوه و بی پناهی پر شدم.حالم بد جوری منقلب شده بود.گلوله ای صفیرزنان درنقطه ای ازشهرمنفجرشدوزمین زیر پایم رااندکی لرزاند.کنارآن دیوارنیمه ویران وزیرآن درخت شکسته ی پرپر،اشک کاسه چشمانم راانباشت .بقدری که لبریز شدوهمچون جویباری برگونه هایم روان گشت.هنگامیکه محمد احسان باجیغ شوق آلودظریف وکوتاهش مرامتوجه خودکردبا گوشه ای ازچادرم اشک روی گونه هارا ستردم واورانگریستم.خنده شیرینی کردورمق ازدست رفته رابه پاهای خسته وکوفته ام باز گرداند.مجددا"به راهم ادامه دادم.

          ***           ***          ***           

- میگوند اگر لازم باشد زنها هم باید اسلحه دستشان بگیرند ،بجنگندوشهیدشوند.

این نقل قولی بود که مادر ازسخنان یک ساعت قبل پدرکرد. بتول با شوق و ذوق فراوان از من پرسید :

-آبجی صدیقه به من هم تفنگ می دهند ؟

قبل ازآنکه بتوانم جوابی برای این سئوال کودکانه پیدا کنم مادر دستی مهربانانه بر سراو کشیدوگفت:

-چراندهند؟کی ازتو بهتروشجاعتر؟قوی که هستی.مؤمن وخانم هم که هستی...

سپس روی بمن کردوگفت :

- من که حاضرم تا آخرین قطره خونم بجنگم.این همه جوان رعناورشیددارندمثل گل پرپرمیشوند،آنوقت من پیر زن بمانم و گندم خدارابخورم که مثلاً چه بشود؟

خواهرم مریم درحالیکه محمداحسان راازآغوش من میگرفت گفت: -ای بابا...مادرمن.باچندتاتفنگ زنگ زده ی عهدبوق که کاری از پیش نمیرود.صدتاصدتاتانک وزرهپوش پشت مرزازدشت ذهاب تا سومارصف کشیده اند.گیرم که شماهم چهارتاگلوله برای تانکها انداختی،فکرمیکنی چه میشود؟تانکهامنفجرمیشوند؟!

- عزیزدل مادر...فقط تفنگ که نیست.با(هارپیچی!) میزنیمشان.مخصوص زدن تانک است.

حقیقتش رابخواهیدمن حوصله این بحثهارانداشتم.جواب مثبت برای آمدن آنها به خانه مان راازمادرگرفته بودم.فقط منتظرپدر بودم که بیایدتارضایت اوراهم بگیرم وسریعا"راهی شویم. مادرهنوزمشغول بحث موردعلاقه اش بود.اشرف گفت :

- خودارتش وسپاه هم آرپی جی کافی برای نفراتشان ندارند. نمی آیندکه آنهارابدهندبه من وشمامادرشجاع ورزمنده ی من!

مادرکه دیگردراین باره حرفی برای گفتن نداشت رفت سراغ بحث موردعلاقه ی من:

- شنیده ام حسین آقا خواسته برود خط مقدم ولی تو مانعش شده ای.

- والله مادر راستش را بخواهیدنزدیک بوددعوایمان بشودکه خودش کوتاه آمد.ازاوخواستم یک حساب دودوتاچارتابکند.گفتم هفت تا ضعیفه ویک پیرمردوسه تابچه جمعا"میشوندیازده نفرآدم مسلمان.آیاسهم این 11 نفرازارتش بیست میلیونی امام خمینی یک نفرسربازنمیشودکه جان آنهارااز گزندبعثیون محافظت کند؟خوب سرباز مدافع ماهم توئی دیگر!اوهم که دیدحق میگویم  قبول کرد .

مشغول این صحبت هابودیم که پدرباچندنفردیگرازبزرگان ومعتمدین شهر وعده ای جوان،یاالله گویان واردحیاط شدند.سه تاچادر برزنتی بزرگ پرازاسلحه راوسط حیاط گذاشتندوهفت،هشت جعبه ی چوبی بزرگ مملوازفشنگ راهم کنارآنها روی هم چیدند.همینطورکه ازروی کاغذتوی دست پدراسلحه هاراتحویل مردم می دادندو امضاءمیگرفتندعبدالرضاهم بهمراه جوانی سپاهی که کلاشینکفی بر دوش ودوربینی به گردن داشت واردحیاط شد .

صبر کردم تا کمی سر پدر خلوت شد سپس صدایش کردم و تصمیمی را که گرفته بودم با او در میان گذاشتم . پدر ابتدا کمی مقاومت کرد ولی از آنجا که تصمیم من بنظرش منطقی و عاقلانه آمد،نهایتا"موافقت نمود و قرار شد پس از اتمام کارتحویل اسلحه ها،باتفاق بقیه افراد خانواده لوازم ضروری خود را بر داشته و به منزل مانقل مکان کنند .

دقایقی بعد که ازدرحیاط خارج شدم صدای عبدالرضا که بلند بلند داشت با خودش حرف می زد مرا متوجه کرد :

- باز هم به ما که رسید آسمان تپید!بازهم سرفک وفامیل حاج اصغربایدبی کلاه  بمانددیگر...چه میشودکرد؟!

جوان سپاهی تاسرکوچه رفته وآنجادرانتظارعبدالرضا ایستاده بود.از عبدالرضاپرسیدم :

- چه شده پسرعمه؟گویاخیلی ناراحت هستی ؟

- دست روی دلم نگذاردختردائی.شماهم بودی ناراحت میشدی به خدا.ازآن همه تفنگ یک دانه اش هم به من نرسید.این یعنی چه آخر؟

- خوب حتما"به اندازه کفایت نبوده.

- دائی گفت اولویت باآنهایی است که آموزش دیده اند.اسم همه شان راازسپاه گرفته بود.

-پس بگو!...تنبلی ازخودت بوده.میرفتی دوره هارامیگذراندی.

-بخدافرصت نکردم.گرچه همین حالاهم ازآنهایی که دوره گذرانده اندخبره ترهستم.اگرکاری نداریددیگربایدبروم.

- حالاکجامیروی؟آن پاسدارکیست؟

عبدالرضادرحالیکه دستش رابرای جوان سپاهی بلندمیکردواورا به چندلحظه ی دیگرتحمل وبردباری دعوت مینمودجواب داد:

-همراه بااین برادربایدبه شناسایی برویم.بلدراه لازم داردچون مال اینطرفهانیست.میرویم حوالی (قبرستان شیخ علی).گزارش رسیده که عراقیهاقصددارندازآنجاحمله کنند.ازسمت نخلستان و الوندکه نتوانستند.بایدبرویم واطلاعات جمع کنیم...وقت تنگ است.

سروصدای درگیری ازسمت جبهه جنوبی شدت گرفت،عبدالرضاگفت:

- میشنوی دختردائی؟این صداهاازطرفهای خان لیلی است،ارتش دوباره حمله کرده که منطقه راپس بگیرد.میگویند(شیرودی)گل کاشته است.توی این چندروزآنقدرتانک شکارکرده که صدام به خونش تشنه است وبرای سرش جایزه گذاشته.ناراحت  نباش یکی ازهمین روزهانیروهای کمکی میرسندوبه حول وقوه الهی کارشان رایکسره می کنیم.

- به امیدخداپسرعمه...به امیدخدا.

سرم راکه بلند  کردم اثری ازعبدالرضاندیدم!باز هم بدون خداحافظی غیبش زده بود.منهم براه افتادم که زودتربه خانه برسم و زیرزمین رابرای حضورمهمانانهای عزیزم که قراربودتاساعتی دیگرازراه برسندمرتب کنم.

حرفهای عبدالرضا حسابی امید وارم کرده بود . تعریف رشادتهای شهید شیرودی . شهید کشوری  و شهید بابائی را قبلا"هم بارهاشنیده بودم ومیدانستم  شجاعانه  وبی مهابابه دل دشمن میزنندوماموریتهای موفقیت آمیزشان درجهت کندنمودن پیشروی صدامیان تاثیر بسزاداشته است.گوشهایم راتیز کردم. هنوزصدای  درگیری ازمنطقه ی سوماروخان لیلی بگوش میرسید. درطی این روزهای پرهیاهوگوشهایم بقدری صداهای رعدآساو گوشخراش شنیده بودکه صداهای فواصل دورتررااصلا"متوجه نمی شدم.نه اینکه نشنوم بلکه فقط به دلیل مداومتشان برایم عادی شده بودندوتوجهم راجلب نمیکردند.به نیت پیروزی جان برکفانی که مشغول مبارزه برای بازپس گیری خاک میهن اسلامیمان بودندنام خدارابرزبان جاری ساخته ودرحین طی طریق،سرگرم زمزمه ی آیاتی ازکلام الله مجیدشدم.

         ***           ***          ***            

زیرزمین خانه ی ماگرچه زیادبزرگ نبودولی جای کافی برای همه داشت.برای آنکه زنهابتوانندبا خیال راحت استراحت کنند ومردهاهم معذب نشوندقسمتی راباچادربرزنتی تفکیک کرده بودیم.حسین بتدریج بیشترباحاج آقاشریعت اخت شد.اوجوانی متدین،انقلابی وپاکنهادبودودرضمن اطلاعات مذهبی وسیاسی قابل توجهی داشت وبرغم سن وسال کمش بسیارپخته وکار آزموده  می نمود.

پس از خوردن نهاری ساده،طبق معمول بحث گل انداخت.شریعت خیلی نگران وضعیت بهداشت وسلامت مردم بود.اواعتقادداشت که اگرمحاصره ی شهروقطعی آب وبرق بدین منوال ادامه پیداکند  ممکن است بیماریهای ناشی ازآشامیدن آب آلوده ی الوند و  سوء تغذیه شیوع پیدا کندزیرادرصورت اتمام ذخیرهی آب آشامیدنی،تنهاگزینه ی مردم برداشت ازآب رودخانه بود. نگرانی دیگرشریعت احتمال کمبوداذوقه وموادغذایی بود.گرچه حسین و چند تن از خیرین شهر،آنروزوروز پیش از آن مقداری مواد غذایی و آب آشامیدنی سالم بین خانوارهای ضعیف و مستمند تقسیم نموده بودند ولی درهر صورت نگرانی شریعت هم بی دلیل نبود،چون ادامه ی این حصر ظالمانه و یااشغال شهر ممکن بودبه ازکنترل خارج شدن اوضاع ورخ دادن فاجعه ای انسانی بیانجامد .

پدر که همواره دلش از نور امید روشن بود با اطمینان کامل خاطر نشان کرد که فعلا"مواد غذایی وآب سالم در منازل و مغازه ها وجود دارد و فقط احتیاج به مدیریتی هست که با همکاری مردم و کسبه،تمامی آذوقه موجود را در یک یا چند محله معین و ترجیحا"مخفی،انبار کنیم تا هم در صورت نفوذ دشمن به شهر از غارتشان جلوگیری بعمل آید و هم با سهمیه بندی عادلانه بطور مساوی بین مردم تقسیم شود و انشااله این دوران سخت را با سلامتی و سربلندی از سر بگذرانیم تا نیروهای کمکی برسند و اوضاع مجددا"بر وفق مرادگردد.

شریعت ازپدرکه ارتباط خوبی بافرماندهان سپاه شهرداشت خواست که ازفرصت باقی مانده تااشغال احتمالی شهر،حداکثر استفاده رانموده وعده ی بیشتری ازجوانان رامسلح کنند.

پدر در جواب او توضیح دادکه هر قدر اسلحه دراسلحه خانه سپاه موجود بود آنروز میان داوطلبان آموزش دیده توزیع شده است و نیروهای تسلیح شده درنقاط حساس شهر مستقر گشته اندوضمنا"از شریعت خواست که خودرا برای سرکشی و رسیدگی به آنهاآماده سازد.سپس آهی ازاعماق وجودسردادواضافه کرد:

- باآنکه نا امیدی گناه است ولی کتمان حقیقت هم کار درستی نیست .خودمان را نمی توانیم گول بزنیم . سلاحهای جوانان ما در برابر توان تسلیحاتی دشمن بیشتربه اسباب بازی و دل خوش کنک شباهت دارد تا سلاحی که بتوان برای نبرد و مقاومت روی آن حساب کرد.سپس پدر به من پیشنهاد کرد که مانند دوران انقلاب،زنان و دختران شهر را بسیج کرده و کوکتل مولوتوف درست کنیم.من و خواهرم مریم که تجربه این کار را داشتیم خوشحال از اینکه مفید واقع شده بودیم و کاری از دستمان بر می آمد به سرعت از این پیشنهاد استقبال کرده و قول دادیم در اسرع وقت با کمک بقیه خانم های شهر تا آنجا که می توانیم از این سلاح آتشزا تهیه کنیم.

کوکتل مولوتوف نوعی نارنجک دست ساز است که با استفاده از وسایل و موادی که همیشه در دسترس است ساخته می شود . بنزین و صابون رنده شده را به میزانی معین مخلوط کرده و در بطری های شیشه ای میریختیم . پس از قرار دادن تکه پارچه  لوله ای شده ای در دهانه بطری که نقش فتیله را برای آن ایفا می کرد بمب دستی ما آماده بود در مواقع لزوم تنها کافی بود فتیله راآتش زده و بطری را به طرف هدف پرتاب کنیم . جهنم کوچکی که حاصل از انفجار بطری بود می توانست دشمن را سر جایش زمینگیر کرده و از سرعت عملش بکاهد .

همانجا توی حیاط خانه با عده ای دیگر از خواهران کارمان را شروع کردیم تعداد زیادی بطری های شربت ، آبلیمو و نوشابه از خانه هایمان جمع آوری کردیم و تا آنجا که ممکن بود از اتومبیل های موجود بنزین کشیدیم . در عرض یکی دو ساعت کار به اتمام رسید و حدود شصت عدد کوکتل مولوتوف آماده شد.

هنووز درگیری و تلاش پیاده نظام دشمن برای تصرف شهر ادامه داشت و ساعت به ساعت برگستره ووسعت مناطق درگیرافزوده میشدولی مردم که دیگرازخانه نشینی بستوه آمده بودندتک و توک توی کوچه وخیابان آفتابی میشدند.حسین هم به من پیشنهادکرد که باتفاق سری به بیرون از خانه بزنیم تا هم هوائی بخوریم و هم در جریان تغییرات رخ داده و اوضاع عمومی شهر قرار بگیریم.

با اتومبیل براه افتادیم.دو کوچه پائینتر از کوچه خودمان خالو خیدان را دیدیم که با کمک دوتا از پسرهایش  داشت گونی هائی رااز خاک وشن پر کرده و پشت پنجره های زیر زمین خانه اش می چید . حسین سرش را از پنجره اتومبیل بیرون برد و توقف کرد :

- خالو خیدان خداقوت.

پیرمرد که تازه متوجه حضور ما شده بود سرش را بلند کرد و در حالیکه عرق پیشانیش را با سر آستین پیراهن خاک آلودش پاک می کرد چند لحظه ای حسین را نگاه کرد تا عاقبت او را بجا آورد و جواب سلامش را داد.سپس در حالیکه به پسر ها و گونی های شن   اشاره می کرد ادامه داد:

- می بینی ؟ با چهار تا گونی خاک می خواهیم جلوی تانکهای صدام را بگیریم .

حسین لبخندی تحویلش داد و گفت :

-اگر خدابخواهدهمین گونیها میتواند جلویشان رابگیرد خالو خیدان جان . پسر بزرگت را نمی بینم . اسمش چه بود ؟

-عباس؟...حسین آقابه خدا نتوانستم مانعش شوم . همین دم ظهری که برنو را از حاجی اصغر گرفت دیگر توی خانه بند نشد و رفت.این هم که میبینی حال و وضع ماست . باور کن چند شب است که خواب به چشم هیچکداممان نیامده است . هر لحظه ترس آوار شدن سقف بر روی سرمان آسایش خیال را از ما سلب کرده است .

یکی از پسرهای خالو خیدان قدری پیشتر آمد، سلامی به حسین و من کردوسپس خطاب به پدرش گفت :

- ناراحت نباش بابا ، از امشب دیگر توی زیر زمین راحت می خوابی .

خالو خیدان اخمی به او کرد و تشرش زد :

- مثلا"تو کجا می روی !؟

سپس در حالی که مچ دست پسر را توی دستش گرفته بود،او را به کنارپنجره اتومبیل کشاند و به حسین نشانش داد:

- حسین آقا...میبینی تورا به خدا؟...به هیکل و بر و بازویش نگاه نکن هاشونزده را هنوز پر نکرده .شما یک چیزی به او بگو ، هی می گوید من باید بروم کمک بچه های سپاه . چند تا از همکلاسی هایش آنجا هستند این را هم هوائی کرده اند .

بعد رویش را به پسر کرد و با لحن تندی گفت :

- به بازوهای باد کرده ات ننازی ها!خدای ناکرده یک ترکش کوچک بخوری زبون وزمین گیر میشوی.

سپس مجدداً رویش را به سمت ما چرخاند و دست پسرش را رها کرد:

-شما نصیحتش کنید محض رضای خدا . سزاوار است من و مادر پیرش را توی این بلبشو تنها بگذارد ؟

- خالو خیدان ماشاالله شما خودت تنهائی ده تا جوان را حریف هستی،نگران جان اونباش.باورکن درحال حاضرسنگرهای ارتش و سپاه از خانه های من وشماخیلی امن وامان تراست...قبول داری ؟

- چراوالله،قبول دارم ... همین صبح اول وقت که منبع آب را زدند،یک گلوله خمپاره سقف خانه برادرم را توی محله تازه آباد پائین آورد . شکر خدا نه خودش و نه زن و بچه اش ،هیچکدام خانه نبودندوگرنه دستجمعی نفله شده بودند.پریروز آنها را برده بود سرپل خودش هم اینجا  پیش ما بود .

-الحمداله که بخیرگذشته.پناه ببر به خدا.مرگ دست خداست.حضرت عزرائیل به اراده خداوند هر جا که مقدرباشد  بسراغمان خواهد آمد .چه اینجا زیر سقف خانه وچه در خط مقدم.

حسین خالو خیدان را با اشاره دست فرا خواند و آهسته ، طوری که پسر ها نشنوندادامه داد:

- پسرت هم ماشاالله یلی است برای خودش.دیگر مردشده است.بگذار راه زندگیش را خودش انتخاب کند.مانعش نشو .

خالو خیدان که از این  حرف حسین جا خورده بود و در ضمن میترسید که نکند پسرها این جمله آخر را شنیده باشند چند قدم عقب رفت و بعد  در حالیکه بیل را از ماسه پر می کردکه توی گونی بریزد،برای عوض کردن بحث با صدای بلند گفت :

-آره آقا حسین،بنده خدا برادرم با هزار بدبختی تازه دو ماه پیش رفت توی خانه خودش . سی سال دربدری کشید و اجاره نشینی کرد . سقف خانه اش کمپلت پائین آمده.از روی آق داغ خانه ی این بدبخت را نشان کرده بودند نمی دانم چه پدر کشتگی دارند این بی شرف ها با ما ؟

حسین خدا حافظی کرد و ازآنجا دور شدیم . یک لحظه پشت سرم رانگاه کردم،پیر مردهنوزداشت  حرف میزد.انگارمتوجه رفتن ما نشده بود .

در ادامه مسیر خیلی از خانه هارا دیدیم که در عرض این چند روزپرآشوب به ویرانه هائی بی مصرف بدل شده بودند . چقدر  غم انگیز بود دیدن منظره شهری که روزی عروس  استان کرمانشاهان بشمار میرفت و حالا به این وضع رقتباروترحم برانگیز دچار شده بود.بر پنجره ی کمتر خانه ای می شد شیشه سالمی دید.اتومبیلهای زیادی توی کوچه هاوخیابانهابراثر انفجاربه آهن پاره هائی تکه تکه وسوخته بدل شده بودند. معلوم نبود توی این دو سه روز اخیر  چند نفراز مردم بی پناه به شهادت رسیده یا مجروح شده بودند.بفکرم رسیدکه سری هم به بیمارستان قرنطینه بزنیم.تصمیمم  راباحسین در میان گذاشتم واوهم قبول کرد.

                                       ***        ***         ***

بیمارستان مملو از مجروحین  بد حال  بود . نه تنها  اتاقها بلکه راهروها نیز انباشته از زخمی بود وحال اکثر آنها اسفبار و وخیم به نظر می رسید .

 

خیلی از این آدمها را از قبل  می شناختم . بسیاری از مردان ، زنان  و کودکانی که تا همین چند روز پیش تو ی محلات شهر در کمال صحت و سلامت دیده بودمشان الآن داشتند ساعات آخر زندگی خود را طی می کردند .

آنها را همواره لبریز از  حس زندگی و سرشار از شور و نشاط دیده بودم . زنان را در حال خوش و بش و خرید  و رفت وآمد در شهر  با زنان دیگر و یا جلوی در خانه ها در حال گپ زدن با هم،مردان را سرگرم کسب و کار و تلاش معاش و بچه ها را مشغول  بازی ، شادی  و تحصیل.اماحالاچه؟...تک تک  آنها را دردست وپنجه نرم کردن بارنج ودردوعفونت ومرگ تنهامیدیدم. یکی پاهایش ترکش خورده بود وعفونت جاری درآن لحظه به لحظه در خون سیاررگهایش منتشر می گشت .پانسمان سرباند پیچی شده یکی دیگربقدری ازخون خیس خورده بودکه داشت ازسرش جدامیشد.آن دیگری ازدردبه خودمیپیچیدو در حالی که نای فریاد زدن نداشت کلماتی جویده و نا مفهوم را بر زبان جاری می ساخت که بیشتر به هذیانهای یک بیمار محتضر می مانست. درگوشه ای ازراهروهم چهارکودک قدونیم قدرادیدم، سه پسر  و یک دختر.آنهارامانندمرده هادراز به درازوبدون زیرانداز روی موزائیکهای آلوده خوابانده بودندوانبوهی ازمگسهای سمج درضیافتکده ی زخمهای سروپاوسینه هایشان درهم میلولیدند.

چشمان معصوم آن کودکان از فروغ زندگی تهی گشته بود.فقط لرزشهائی که گهگاه در پلکهایشان نمودار می گشت و انقباضات غیر ارادی ماهیچه های بدنهای نازک و نحیفشان که ناشی از درد بود ، حکایت از تتمه ی حیاتی نباتی می کرد که بتدریج آنهم داشت کالبدهای کوچکشان را ترک می نمود.

زنی که معلوم بودمادر آنهاست وخودنیزروی یکی از دستانش زخم مهلکی داشت،روی سربچه هاچمپاتمه زده بودوباحرکات منظم دست سالمش سعی داشت مگسهاراازروی پیکرکودکان معصومش دورکند.

توی یکی از اتاقها،روی تختی بی تشک،پسر جوانی را خوابانده بودند.جوان بغایت بلند قد ورشیدکه پاهایش از پائین تخت بیرون زده بود.دقت که کردم متوجه شدم نیم رخ سمت چپش  آسیب هائی جدی برخودداردو چشم چپ وی در میان خونهای دلمه بسته بزحمت پیداست.جوان آرام آرام مینالید،خدایش را صدا می زد و اور ا به دادخواهی فرا می خواند.زن ومردی سالخورده دردوسوی تخت نشسته بودند.پدرسالم بودولی مادرزخمی برپهلوی خویش داشت که دست برآن نهاده بود.کاملا"میشدفهمید که پیرزن بزحمت قادراست ناله هایش رادرگلوخفه کندزیرا ازدردبخودمیپیچیدودم برنمیآورد.شایدبااین کارمیخواست به پسرش روحیه بدهد.شایدهم داشت زخمش راازوی پنهان میکرد که جوانکش خودرانبازدوبهتربتواندباآن دردجانکاه کناربیاید.

...ومن که خودمادربودم میدانستم درحقیقت زخم آن پیرزن بر پهلویش نیست که در قلبش است ومیدانستم که آن زخم بحدی عمیق است ووخیم که هیچ درمان و مرهمی برایش وجودنداردو هیچ آمپول مسکنی نیست که بتوانددردجانکاه مادری در آن حال راتسکین دهد.

هنگامیکه حسین با پزشکان و بهیاران بیمارستان صحبت کردهمگی ازکمک رسانی به مجروحین بدلیل نبوددارووسایل پزشکی ابرازعجزمیکردندوبراستی که اینگونه بودچون داروخانه ی بیمارستان حالادیگرتقریبا"ازداروتهی بودوقطعی آب وبرق نیزبهره گیری ازتجهیزات پزشکی موجودراسخت ودرپاره ای از موارد غیر ممکن ساخته بود.درضمن اصابت چندین گلوله خمپاره به ساختمان بیمارستان به بخش هائی ازآن آسیبهائی جدی زده بود.درآنجاصحنه ی یک فاجعه ی انسانی تمام عیار شکل گرفته بودوساعت به ساعت  روبه وخامت بیشتری میرفت.

یکی از پزشکان که معاون بیمارستان نیز بود میگفت:شده ایم شیربی یال ودم واشکم آقا.دیگرحتی یک دانه آمپول یایک شیشه شربت مسکن هم نداریم که لااقل همنوعانمان رادرآخرین ساعات حیاتشان ازدردورنج رهائی بخشیم.مجبوریم به زجر کش شدن هایشان نگاه کنیم وذره ذره آب شویم.

حسین رابامعاون بیمارستان تنهاگذاشتم ولحظاتی درکنارنیمکتی که یک مجروح برآن درازکشیده بود روی زمین  نشستم.درسوی دیگرنیمکت زنی نشسته بود.درچهره ی اوومرد  مجروح دقیق شدم تاشایدآنهارابتوانم بشناسم.مردحدودا"30ساله بنظرمیرسیدوزن نیزهم سن وسال من بود.انگارنگاههای من اذیتش کردکه چادرش راروی صورتش کشید.دراین هنگام همهمه ای درقسمت درب ورودی بیمارستان براه افتادولحظاتی بعد نظامی مجروحی رابابرانکاردآورندو اورابسرعت به یکی ازاتاقها منتقل نمودند.

قدری بیشتر به وضعیت مرد مجروح دقت نمودم و متوجه شدم از زیربانداژدورسرش جوئی باریک ازخون تازه روی شقیقه هایش جاری شده است.متعجب ازاینکه آن زن چراتااین حدبی توجه و بی خیال است صدایش زدم:

- خواهر...خواهر...

جوابی نشنیدم.باعصبانیت نیم خیزشده وچادرراازروی صورت او کنارزدم.زن سرش رابلندکردونگاه نمناک وبی فروغش رابه من دوخت.

- مگراین مردشوهرتونیست خواهرمن ؟

سرش رابعلامت جواب مثبت جنباندوجوابداد:

- چرا...این شوهربدبخت من است که اینجاافتاده.

-خوب...مگرنمیبینی زخمش خونریزی دارد؟چرادکترراصدانمیزنی؟

- می دانم،این دومین باراست که باندش راعوض میکنندولی مشکل اوفقط زخم سرش نیست وگرنه پیراهنم راپاره میکردم و روی سرش می بستم...

سپس زن دستش رادرازکردوپیراهن شوهرش راکنارزد.منظره ای تکاندهنده عمق فاجعه رابرمن آشکارکرد.کنارشکم اوباترکشی بزرگ و سیاه  باندازه ی ته یک لیوان آبخوری شکافته شده و قسمت اعظم ترکش داخل بدنش فرورفته بود،فقط لبه ی دندانه داروتیزترکش بیرون بودوازکنارآن خون غلیظی داشت به بیرون تراوش میکرد.

برخاستم ودست زن راگرفتم.حسابی هول شده بودم.گفتم:

- ای بابا...توچرااینقدرخونسردی خواهرمن!؟...تاچنددقیقه ی دیگرکه خونی برایش باقی نمیماندعزیزم.

زن ازجایش بر خاست،توجهم به قسمت پائین چادرش که از خون دلمه بسته و خشکیده سنگین شده بودجلب شدوفهمیدم مدت زیادیست که از خونریزی آن بنده خدا میگذرد...

زن بینواباصدائی مرتعش ودرحالیکه گیج ومنگ وبلاتکلیف  روبروی من ایستاده بودگفت:

- چکارکنم خواهر...دیگرخونی دررگهایش باقی نمانده است این خون سیاه از کبدش است...صورتش رامی بینی؟میبینی چقدر سفید شده.

نیم نگاهی دوباره به صورت مرد جوان انداختم.واکنش زیادی درآن مشاهده نمیشد.زن بگریه افتاد.منهم بابغضی که داشت در گلویم گره میبست ازاوپرسیدم:

- کی تاحالاداردخونریزی می کند؟

- یک ساعتی میشود.رفته بوددرخانه راکه موج انفجاربازش کرده بودببنددکه انفجاری دیگرزخمیش کرد.به خدا خودم از (جاده قیری) تا اینجا کولش کرده ام.هیچکس را نداشتم که کمکم کند.

زن هیکلی کوچک ولاغرداشت.درعجب بودم که چطوراین بدن سنگین رادرچنین مسافتی بدوش گرفته است.پرسیدم :

- خون به اوتزریق کرده اند؟

-ای خانم ... خون کجا بود ؟ او هم مثل این همه آدم بد بخت که اینجا افتاده اند آنقدردادوهوارکردونالیدکه توانی در بدنش نماندونیمه جان شد،می بینی که.

زن شدیدترازپیش به گریه اش ادامه داد.صدای شیهه گلوله ای درآسمان طنین انداخت ودرجائی نزدیک منفجرشد.کسی ازجایش تکان نخورد.صدای قوی سلاحهای سبک که نشان میداددرگیری در حاشیه شهرمجددًا"داردآغازمیشودبگوش رسید.اززن پرسیدم:

- کدام دکترمعاینه اش کرده؟

-اسمش راکه نمیدانم ولی زخمش رانگاه کردوگفت نمیشودکاری برایش انجام داد.

به خودنهیب زدم:صدیقه درنگ جایز نیست،وقت گرانبهابسرعت درحال گذراست.بااین اندیشه بسمت پزشکی میانسال که بنظر میآمدازبقیه مجربترباشدرفتم وشرایط جوان مجروح رابرایش تشریح کردم. دکتر که انگار همه چیز رادرباره ی وضعیت مجروح مورد نظر بهتر و کامل تر از من می دانست سری به علامت تأسف تکان داد و گفت:

- دخترم،تزریق خون به این مجروح بی فایده است.فقط حق آنهائی را که امیدی به زنده ماندنشان وجودداردضایع میکند.اوزنده نخواهد ماند.ترکش بزرگی به کبدش اصابت کرده است.اگرترکش رابیرون بکشیم ظرف چند ثانیه خون بدنش کلا"تخلیه میشود.خارج کردن آن باعمل جراحی هم اتاق عمل وجراح متخصص وخبره نیازدارد که آنهم فقط دربیمارستانهای تهران ممکن است.

پس از توضیحات دکتر،دیگرچیزی برای گفتن باقی نمانده بود. حرفهای اوآب پاکی را روی دستم ریخت.مأیوس وسرخورده بازگشتم.زن هنوزسرپاایستاده بودوانتظارمیکشید.میدانستم که اقدام من امیدی واهی دراوبوجودآورده است زیراملتسمانه به من مینگریست و یک بارقه ی موهوم درنی نی چشمانش داشت سوسو میزد.نمیتوانستم واقعیتی راکه شنیده بودم به اوبگویم. لحظاتی نگاههایمان بهم گره خوردومن بوضوح دیدم آن دو ستاره نیمه جان که دقایقی پیش دردیدگان زن متولدشده بودند لرزیده وبیکباره درعمق گودال سیاه مردمکهانیست شدند.

بآرامی زن رادرآغوش فشرده وکنارگوشش نجواکردم:

- بخداپناه ببرخواهرم.

لرزش شانه های زن رازیرچانه ام احساس کردم.باوربیهوده بودن آن کورسوی امید،دل نگرانش رابیشترازقبل شکسته بود.با صدائی بیرمق که دل آدم رابه درد میآوردگفت:

- قربان خدابروم.مگرکاری هم بجز این میتوانم انجام دهم؟

ومن دراین جواب کوتاه نشانه های تسلیم دربرابراراده ی الهی راحس کردم.اوحالادیگرسرنوشتش راباتمام وجودپذیرفته بودوشایدداشت بخودش قوت قلب میدادتاازاین پس بدون تکیه گاه به زندگی ادامه دهدوبامشکلات فراروی خویش بتنهائی دست وپنجه نرم کند.

به اوگفتم:

- برایش دعا کن...من هم دعا میکنم.

گرچه هردومیدانستیم که کارآن بنده خداازدعای شفاگذشته است ولی لااقل من بنوبه خودم میتوانستم دعاکنم که روحش آمرزیده شودوباشهدای کربلا محشورگردد .

درمعیت حسین از بیمارستان خارج شدم.لحظه ای چشمم به آنسوی نخلستان و(باغ حاتم)که تاحدودی دردیدرسم قرارداشت افتاد.دودغلیظی آسمان راپوشانده بودولی صداهای ناشی از تبادلات آتش ودرگیریهانه فقط ازآن سمت بلکه ازجهات ومواضع دیگرنیزبگوش میرسیدواین نشان میدادکه عراقیهاازچندمحل مختلف دارند تلاش می کنندمقاومت شهررادرهم بشکنند.

حالم بهیچوجه مناسب نبود.دردهانم احساس خشکی مفرطی میکردم بطوریکه زبانم براحتی نمیچرخید.جرعه ای آب ازبطری شیشه ای کوچکی که همیشه دراتومبیل داشتیم نوشیدم وکمی حالم بهترشد.حسین دلداریم میدادولی اندوهم بقدری سنگین و ژرف بودکه هیچ کلامی تسلایش نمیداد.باخودفکرمیکردم:آخرچراملتی که میخواهدزیرسلطه هیچ قدرت بیگانه ای نباشدوروی پای خود بایستدبایداینگونه بیرحمانه وناجوانمردانه درمعرض ظلم و جنایت قرارگیرد؟چراهمیشه ابلهانی بیرحم مانندصدام خودفروخته آلت دست زورگوهای جبارعالم قرارمیگیرندوبه همکیشان وهمنوعان خودجفاروامیدارند؟وچرااولین وعمده ترین قربانیان بازیهاومعاملات کثیف سیاسی بین مستکبران و مزدورانشان مردمی هستندکه هیچ دخالتی درآن معاملات شیطانی ونامشروع ندارندولی بیش ازهمه زخم میخورندوداغ میبینندوزندگی هایشان بربادفنامیرود؟این چه بی عدالتی است که جهان رافراگرفته است؟چراآقاامام زمان ظهورنمیکنندوحق این کافران راکف دستشان نمی گذارند؟

به نزدیکیهای منزل رسیده بودیم.درطول راه حسین هی حرف زده وفکرکرده بودکه من درسکوت گوش به او سپرده ام.امامن متوجه هیچکدام ازجملاتش نشده بودم واین نگاه گله آمیزوناگهانی اوبود که مرامتوجه این بی اعتنائی سهوی نمود.

- کجائی تو؟...ها؟

درکمال شرمندگی به قصد عذرتقصیردهان گشودم ولی به یکباره صدائی بسیار عجیب وترسناکترازهرصدائی که تاکنون شنیده بودم،رعد آساتروگوشخراش چون پتکی برمغزم کوبیده شدو زبانم رابست.متعاقب آن صداوبدون کمترین تأخیری،دریک فاصله ی نزدیک،انفجاری بوقوع پیوست.

کاملا"معلوم بودکه صدای اول شلیک وصدای دوم انفجار ناشی ازآن شلیک بوده است.موج انفجار تکانهای شدیدی به اتومبیل واردساخت وفرمان ازدست حسین خارج شد.کم مانده بودکه لاستیک سمت راننده توی جوی آب بیفتد.حسین بسختی فرمان را چسبیدوتوانست خودرو راتاحدودی کنترل کند.پایش راکه روی ترمزکوبیدماشین درمیان صدای قیژ قیژلاستیکهاچرخی  دورخودش زده وعاقبت ایستاد.

بهت زده وحیران به یکدیگرخیره شدیم.این دیگر چه نوع گلوله ای بود؟نه سوتی ونه مهلتی.صدای شلیک قبضه اش انگاربغل گوشمان بود.یعنی عراقیهاتااین حدتوپخانه شان رانزدیک آورده بودندوکسی خبردارنشده بود؟!

حسین درحالیکه هول هولکی فرمان  رامیچرخاندتابتواندخودرورادرمسیردرست بیاندازدباصدای گرفته ای که ناشی ازنگرانی شدید ونومیدی بودوازلای دندانهای کلیدشده اش خارج  میشد غرید:

- گلوله ی مستقیم تانک بود...تانکهاروی شهردیدپیداکرده اند.میدانی یعنی چه صدیقه؟

نه تنهادستهاوپاهایم،بلکه یک یک اعضاوجوارح داخلی بدنم هم بلرزه افتادند.اتومبیل باسرعتی دیوانه وار کوچه ها رامیپیمودوبرحجم شلیک تانکهانیزلحظه به لحظه افزوده میشد.

محمداحسان ماشین راروی سرش گذاشته بودومن بقدری ناتوان بودم که قدرت ساکت کردنش رانداشتم.لبهایم می جنبیدومیلرزید:

-یافاطمه  زهرا؛یاجده سادات؛ نجاتمان بده .

دیگرنمیشدبه سقوط شهرشک کردچون تانکهاسددفاعی راشکسته بودند.

 

      ***             ***          ***

 

صورتش راازماپنهان میکردکه مبادامتوجه اشکهایش بشویم. انگار نه انگار که سالهاازآن ماجرای تلخ میگذشت.

حتم داشتم داغ دل اوراتازه کرده ایم ولی این راهم مطمئن بودم که شوق گفتن داردولزوم بازگوئی خاطرات را حالا دیگرخیلی بیشتر از پیش احساس میکند.اوشایدباگفتن خاطراتش قصدداشت به سبکباری وتسکین برسدوشایدهم نه،غمهایش تازه میشدوزجرش  میداد،امافکرمیکردموظف است آن چیزهائی راکه نمیدانیم و یا درک درستی از آنها نداریم به ما بفهماندواین امررایک تکلیف میدانست.

آن قطره ی زلالی که برگونه های مادرمیغلطیددرحقیقت خون دلی بود که ازصافی چشمان اومیگذشت ورنگ میباخت ولی سایه ی سرخ آن دردیدگان غمبارش بوضوح مشهودمیگشت.ازهمان دوران کودکیم بیاد داشتم که گاهی اوقات چشمهای مادرراسرخ واندوهگین دیده بودم ولی شرم حضورمانع شده بودعلت راجویاشوم.گرچه حالا حس می کردم جواب سئوالم رایافته ام ولی سخت  پشیمان بودم که چرازودترازاینهاسنگ صبورش نشده بودم تااوراازرنجی که میکشیدبرهانم.نگاهی به عاطفه که اونیزغرق تفکربود انداختم.نمیدانستم داردبه چه میاندیشدولی اوبودکه بانی این امرشده بودوحال که غم تلنبارشده ی دل مادربیرون ریخته بودمن بایدپیشانی نازنینش رامیبوسیدم.

پس ازچنددقیقه سکوت که هرسه مان آنرادرتفکراتی عمیق گذراندیم،مادر باگوشه روسری،خیسی گونه هایش راخشک کردوخطاب به عاطفه گفت:

- میشودمنهم آن نوارراببینم؟شایدباورنکنی.باآنکه میدانستم چنین فیلمی وجودداردولی هرگزتمایل مشاهده آنرادر خودحس نکرده بودم.اینرانیزبگویم که فیلم مزبورچندمشابه دیگرنیزداردکه درمناطق عرب نشین خوزستان تهیه شده است و البته آنهانیزمونتاژشده وغیرواقعیند.صدام پیش ازآنکه حمله سراسری خودرابه مرزهای ایران اسلامی آغازکندبه نیروهای خود وعده داده بودکه ایرانیان ازآنان استقبال شایانی بعمل میآورند.این وعده هاازتوهمات شخصی خودصدام نشأت گرفته بود.درتوهمات باطل اومردم بخشهای عرب نشین خوزستان به ادغام خاک سرزمینشان به کشورعراق متمایل بودندودودستی کلید شهرهایشان رادراختیاراوقرارمیدادند.گرچه خیالات باطل این جانی دیوانه هیچگاه ودرهیچکدام ازمناطق اشغال شده تحقق پیدانکردولی تشکیلات تبلیغاتی سازمان استخبارات حزب بعث بایک سری شارلاتان بازیهاوتهیه ومونتاژفیلم هائی از این دست قصدداشت هم به نیروهای ارتش عراق روحیه بدهدودر رویاپردازیهای دروغین غرقشان سازدوهم برناکامی تصورغلط  صدام از ملت غیرتمند ایران سرپوش بگذارد.

- حاج خانم،نوارالآن توی کیفم است ولی گویاشمادستگاه پخش آنرادرخانه ندارید.

والبته درست حدس زده بود.بدلیل اینکه ازچندین سال پیش به این سواستفاه از ویدئو هایvhs  منسوخ شده بود،درکمترخانه ای از این نوع دستگاه یافت میشد.بنابراین قرارشدمادرراتنها بگذاریم وبیش ازاین اوراخسته نکنیم تاروزی دیگرعاطفه دستگاه رابیاورد.آنگاه هم مادرفیلم راببیندوهم ادامه داستان رابشنویم.

اما قصه مادر بقدری برای عاطفه جذابیت داشت که در اولین ساعات بامداد روز بعد سر وکله اش  با ویدئوی سنگینی که توی یک نایلون محکم  گذاشته بود و بزحمت وزن آنرا تحمل می کرد پیدا شد.

هنگام مشاهده فیلم لبخند تلخی را می شد بر لبان مادر دید.اوپس ازاتمام فیلم سری به علامت تأسف تکان داد وگفت:

- نه...ظاهرا"مدرک بدی به نظر نمیآید!حساب شده،شسته رفته وگویا.اما...این فیلم فقط برای کسانی میتواندگول زننده و تأثیرگذارباشدکه منبع استنادشان برای تحقیق فقط وفقط همین نوارباشدوبس.کسی که با مشاهده این صحنه ها باورش را نیز به دل  خود راه می دهداگرقدری هم به تحقیق وجستجودرفضای مجازی یا کتب و مجلات و نشریات مربوط به دوران  دفاع مقدس بپردازد،بزودی درمیابدکه دراشتباه محض بسر میبرده است و واقعیت فرسنگهاباپندارخام اوفاصله دارد.دخترم،اینجاصحنه هائی که اصلا"ارتباطی باهم ندارندپشت سرهم مونتاژشده اند تابتواننددروغ بزرگی راحقیقت جلوه دهندوپس ازآنهمه آوارگی،دربدری،فقروداغ عزیزان دیدن که در طول سالیانی درازبرمردم قصرشیرین تحمیل شدحالاباآبرووحیثیت این مردم  شریف نیزبازی شود.

می بینیدآثارظلم یک ظالم ازخدابی خبرچگونه حتی سالهاپس از به درک واصل شدنش هنوزهم همچنان باقیست؟مین های دوران جنگ هنوزهم دارددرروستاهای نوارمرزی قربانی میگیردواین قبیل تبلیغات مسموم نیزدلهارامی آزاردوضربات مهلک روحی وروانی  برافرادی همچون من میزند.آخرستم ونامردمی تا کی بایددوام داشته باشد؟شایداین فیلم برای خیلی هاکه اهل پرس وجوو تحقیق نیستندجای سئوال باقی نگذارد.خوب دیگر...این هم یک جورپاپوش است که معمولا"از سوی دغل بازان برای بیگناهان دوخته میشود.سالهاست که این دروغ ناجوانمردانه سینه به سینه نقل شده است وبه آن شاخ وبرگ هائی نیزافزوده شده است.شایدازدروغ دیگری نیزکه شایع است خبرنداشته باشی.مثلا" میگویندهمین مردمی که برای وروددشمن به خانه وکاشانه ی آباءواجدادیشان شادی وپایکوبی میکنندجلوی نظامیان چکمه پوش عراقی گاوهم قربانی کرده اند!!

-این دیگرخیلی خنده داراست حاج خانم.فکرنمیکنم کسی باورش کند.قربانی کردن؟آنهم برای دشمنی که دستش تا مرفق به خون آلوده است وهنوزهم میخواهدبکشدوویران کندوهستی همین مردم رابه یغما ببرد؟واقعا"که!!

مادرآهی از اعماق وجودکشیدوگفت:

- ولی متاسفانه خیلی ها که شناختی ازاین ملت ندارندوفضای دوران دفاع مقدس راتجربه نکرده اندباورکرده ومیکنند. کسانی وجوددارندکه راحت وآسوده درخانه هایشان می نشینند، اینطورداستانهائی راشاخ وبرگ میدهندواصلا"به معصیتی که در حال انجام آن میباشندواقف نیستند.آنهاحتی سعی هم نمیکنند حقیقت راازکسانی که مطلع ترهستندبپرسند.البته من آنچه را که واقعا"رخ داده است درادامه ی داستان بطور کامل برایتان تعریف خواهم کرد.

- من هم سرا پا گوشم حاج خانم.

این کلمات پراشیاق عاطفه بودکه مادررابه بازگوئی ادامه داستان ترغیب می نمود .

و مادر ادامه داد ....

           

            ***        ***        ***      

 

فصل پنجم

(حضور شوم)

 

آن روز عصر که دهها دستگاه تانک لوله های خود را بطرف شهر گرفته بودند و گلوله های ویرانگرشان را به قصد در خاک و خون کشاندن عده ی بیشتری از مردم غیر نظامی بسوی خانه های ما شلیک می کردند با دلهر ای مضاعف به شب رسید .

این نوع از گلوله باران تازگی داشت زیرا تا قبل از آن ساعت هنوز تانکها نتوانسته بودند آنقدر جلوبیایند که دید مستقیم و بی واسطه بر روی شهر داشته باشند و هر جا  را که دلشان خواست همان لحظه که می بینند با فشار یک دگمه بکوبند و نتیجه ی کارشان را هم بلافاصله مشاهده کنند .

این نوع جدیدازویرانگری وکشتار،نوبرفصل جدیدجنگ بود!

بعلت سرعت بسیارزیادگلوله های تانک که به سرعت صوت خیلی نزدیک بود،تاشلیک انجام میشدوصدایش بگوش مامیرسید،خودگلوله هم رسیده ومنفجرشده بود.یعنی تقریبا"شلیک واصابت وانفجار همزمان رخ میدادومجالی برای پناه گرفتن وجود نداشت.این،معنایش غافلگیری بود.ماعادت داشتیم پس ازشنیدن صدای قبضه آتشباردشمن منتظرصدای سوت گلوله ی شلیک شده درآسمان بالای سرمان بمانیم وآنگاه تصمیم بگیریم که روی زمین درازبکشیم یانه.چون ماههای متوالی شنیدن صدای شلیکهاوصفیرگلوله ها درآسمان بحدی خبره واستادمان کرده بود که دقیقا"میدانستیم آیاتوپ یاخمپاره ای که شلیک شده،بسوی ماخواهدآمدیابسوئی دیگرخواهدرفت.

ازمضرات دیگرگلوله ی مستقیم تانک که باعث میشد دلمان برای گلوله های توپ و خمپاره تنگ شوداین بودکه این گلوله مانند تیری که ازیک تفنگ شلیک شودقدرت نفوذداشت.یعنی برخلاف توپ  یاخمپاره که پس ازطی مسیری قوسی شکل بین محل شلیک وهدف،به نقطه موردنظراصابت میکردواگرعمل نمیکردویرانی هم ببار نمی آورد،گلوله تانک بعلت سرعت زیادش نه تنهاآثارتخریبی چندین برابرگلوله های دیگرداشت بلکه حتی اگرعمل هم نمیکردو منفجرهم نمیشدبازتاحدودی آثاری ازویرانی وتخریب برجای مینهاد.

حتی الآن هم بعد از دهها سال اگر به نخلستانهای اطراف سری بزنید نخل های بی سری راخواهیددیدکه یادگارهمان روزها هستند.گلوله های بیرحم تانک درگذرازنخلستانهای پرباروسر سبز(نصرآباد)که هنوزخوشه های تازه رسیده خرمارابرشاخسارخود داشتندوبدلیل ناامنی و ترس از گلوله هاکسی مجال چیدنشان راپیدانکرده بودنخلهاراسرمی بریدند .

آن شب خواب به چشمان هیچکس نمیآمد.درمیان جمعی که درزیرزمین منزل ماپناه گرفته بودندودلهایشان عموما"از امیدتهی بود،تنهاپدروشریعت بودندکه هنوزبارقه های امیددر چشمهایشان میدرخشیدولحن صدای مصمم ومحکمشان نشان میدادکه خللی براراده شان واردنشده است.درآن  بیدادگاه آتش وخون وجودآن دومردخداباعث میشدکه به امیدلطف وعدالت ومرحمت خدای سبحان صبوری پیشه سازیم وتسلیم اراده لایزال پرودگارمان باشیم.

درگیریهاکماکان وبشدت ادامه داشت.صدای شلیک سلاحهای سبک به قدری بلندبودکه انگارازبغل گوشهایمان مشغول تیر اندازی بودند.برخلاف روزهاوشبهای قبل که صدای تبادل آتش تفنگهاو تیربارهاازدوردستهابطورضعیفی بگوش میرسید،آنشب به حدی صداهابلندبودکه گاهی اوقات این شبهه برای ما پیش میآمدکه درگیری به داخل کوچه هاکشیده شده است وبخاطرهمین،حسین با وجوداطمینان دادنهای شریعت طاقتش نمیگرفت،گهگاه سری به داخل کوچه میزدوبرمیگشت.

همانطورکه گفتم حاج آقا شریعت رهبری قوای مدافع شهر را به عهده داشت وتوسط پیک هائی که به درخانه میآمدندازاوضاع امنیتی شهرمطمئن میشد.هرچندساعت یکبارهم خودش بلندمیشدوباوجودناامنی ودوری مسیر،سری به داخل شهرو مواضع نیروهایش میزدوبازمیگشت.

توی آن بحبوحه پدروشریعت پیشنهادکردنددعابخوانیم. قراربراین شدکه دعای توسل خوانده شودوحقاکه درآن لحظات بیقراری بهترین کارممکن  هماناخواندن آن دعای آرامش بخش و روحیه دهنده بود.حاج آقاشریعت باصوت دلنشینش دعاراقرائت میکردوآنگاه که کلمات:  

(یاوجیها"عندالله اشفع لناعندالله)راهمگی باهم زمزمه میکردیم چهره جوانانی رادرذهن خودمجسم مینمودم که درآن شب تیره وتارسینه هایشان راآماج تیرهای خشم و کینه خصم دون کرده بودند.جوانانی که تاهمین چندوقت پیش یاروی نیمکتهای دبیرستانهامشغول تحصیل بودندویابه ورزش وفعالیتهای عادی زندگیشان سرگرم بودندوداشتنداز زندگی وطراوت وجوانیشان استفاده میکردندوحالابیکباره مبدل به سلحشورانی حماسه سازشده بودندکه بزرگترین تکلیف زندگیشان ایثارگری وگذشتن ازجان شیرینشان بودتاآب وخاک و ناموس وشرفشان راحفظ کنندوازنظام نوپایی  که برای بر پایی آن هزاران شهیدگلگون کفن جان  داده بودندپاسداری وصیانت نمایند.

تقریبا"نیمه های شب بودکه ناگهان سروصدای ناشی ازدرگیریهافروکش کردوبعدازآن آرامش عجیبی همه جارافراگرفت.توگوئی ازهمان ابتدای جهان هرگز جنگی رخ نداده وگلوله ای شلیک نشده بود.

چنددقیقه که بدین منوال گذشت ناگهان دههاشلیک توپ و خمپاره بدون آنکه انفجاری رادرپی داشته باشندماراسخت متعجب کرد.

پس ازآنکه ازلابلای گونی های پشت پنجره ودرب زیرزمین باریکه هائی ازنوربردیوارهابرقص در آمدنددریافتیم که آسمان با گلوله های منورنورباران شده است.شریعت در حالیکه هیجانزده شده بودگفت:

- حتما"تاچندساعت دیگرحمله شدیدی خواهندداشت.منورهارا انداخته اند که مطمئن شوندوضع بروفق مرادشان است ونیروی جدیدی به منطقه نرسیده است.

سپس شروع کردبه صحبت درخصوص لزوم صبرپیشه کردن درمشکلات و مصائب زندگانی.شریعت درادامه سخنان دلگرم کننده اش گفت:

- اگرخواست خداونداین است که جمع باقیمانده درشهراینگونه بدون پشتیبان مقاومت کنندپس چه نیکوست که هرگزخودرانبازیم وبه دشمن نشان دهیم اگرمانده ایم ازسراجبارویاناتوانی نبوده بلکه دلیل آن این بوده که ارزش نگاهبانی از میهن و دین و آئینمان راازحفظ جانمان بیشترمیدانیم واگرقدرت نداریم باآنهاپنجه درپنجه انداخته وبجنگیم لااقل میتوانیم باحضورمان ثابت کنیم که این سرزمین مال ماست وبراحتی آنرا بدست خصم دون نخواهیم سپرد،حتی اگر نفر به نفرمان به شهادت برسیم و در این خاک مقدس دفن شویم .

جملات تکان دهنده شریعت نشان میدادکه اوابدا"جوانی خام ونا آزموده نیست بلکه ازپیشینه تربیت درخانواده ای مذهبی و آگاه بهره میبرد.براستی که حتی دلهای پیران کهنسال  نیز باشنیدن جملات اوقرص ومحکم میشدوزهره شیر می یافتند.شریعت باوجودقلت سن مثل فولادآبدیده بودواین راازانقلاب داشت.او درجریان انقلاب اسلامی ومبارزاتی که بارژیم طاغوت انجام داده بودبه شعورودرک مذهبی وسیاسی بالائی دست پیداکرده بود.شریعت قادربودباکلامش دراذهان رسوخ کندوافکاروالای خود  رابه اطرافیان خویش منتقل سازد.شایدحالاکه دارم درباره انقلابی بودن،باایمان بودن ومقاومت صحبت میکنم برای شما جوانهاتاحدودی شعاری وتکراری بنظربرسدولی بخاطرداشته باشید که من دارم درباره دورانی حرف میزنم که شعارهااز دهان کسانی خارج میشدکه خودشان پدیدآورنده آن بودندودر حقیقت شعارتبلیغ وتشریح عملی بودکه داشتندانجامش میدادند وحتی گاه زندگی شان رابرسرآن میگذاشتند.بطورمثال شریعتی که ازمقاومت حرف میزدخودش داشت در سخت ترین شرایط مقاومت میکرد.اوکسی رادرقصرشیرین نداشت ومیتوانست براحتی به دیار خودبازگرددوزندگی آرام وبی دغدغه ای داشته باشد.مثل خیلی ازکسانی که رفتند وحتی پشت سرشان راهم نگاه نکردند.

                                                                                                                                                     ...ادامه دارد

 



تعداد بازدید از این مطلب: 6665
موضوعات مرتبط: داستان قصرشیرین , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0

جمعه 21 شهريور 1393 ساعت : 5:11 بعد از ظهر | نویسنده : م.م
مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:








اطلاعات کاربری


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
خبرنامه
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



آخرین مطالب
مطالب تصادفی
مطالب پربازدید
درباره ما
تقدیم به عزیز سفرکرده ام (فاطمه) .گرچه ناگهان مراتنها گذاشتی ولی به دیداردوباره ات امیدوارم،درلحظه موعودی که ناگهان میآید. --------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------- د رقرونی هم دور وهم نه چندان دور( ایران )باوجود نشیب و فراز های تاریخی بسیارش در بازه های زمانی مکرر،همواره ابرقدرتی احیا شونده و دارای پتانسیل و استعدادبالا برای سیادت برجهان بود .کشورما نه تنها از نقطه نظرقابلیتهای علمی و فرهنگی ،هنری ،ادبی و قدرت نظامی یکی از چندتمدن انگشت شماری بود که حرف اول را دردنیاهای شناخته شده ی آن زمانها میزد، بلکه در دوره هائی طلائی و باشکوه ،قطب معنوی و پرجلال و جبروت جهان اسلام نیز بشمار میرفت . در عصر جدید که قدرت رسانه بمراتب کارآمد تر از قدرت نظامیست باید قابلیتهای بالقوه و اثبات شده ایرانی مسلمان را برای ایجاد رسانه تعالی بخش،درست و کارآمدبه همه یادآوری نمودتا اراده ای عظیم درهنرمندان ما پدید آید درجهت ایجاد (سینمای متعالی)و پدیدآوردن رقیبی متفاوت و معناگرا برای سینمای پوچ ،فاسد و مضمحل غرب و شرق نسیان زده و بالاخص " غول هالیوود"که برکل جهان سیطره یافته است.شاید بپرسید چرا سینما؟...جواب این است : سینما تاثیر بخش ترین رسانه در عالم است و باآن میتوان وجود معنوی انسانها را تعالی دادویا تخریب کرد...و متاسفانه تخریب کاریست که در حال حاضر این رسانه با عمده محصولات خودبه آن همت گماشته است و تک و توک محصولات تعالی بخش آن همیشه در سایه قراردارندو بخوبی دیده نمیشوند چون جذابیت عام ندارندو قادر به رقابت با موج خشونت و برهنه نمایی موجودنیستند. دادن جذابیت و عناصر لذت بخش نوین و امتحان نشده بدون عوامل گناه آلود به محصولات تصویری بگونه ای که بتواند بالذات ناشی از محصولات سخیف و ضد اخلاقی رقابت نماید کاریست بس پیچیده که نیازمند فعالیت خالصانه مغزهای متفکر ومبتکراست و من فکر میکنم این مهم فقط از عهده هنرمندان و متفکران ایرانی برخواهد آمد و شاید روزی که من نباشم محقق گردد...شاید
منو اصلی
موضوعات
لینک دوستان
آرشیو مطالب
نویسندگان
پیوندهای روزانه
دیگر موارد
آمار وب سایت

آمار مطالب

:: کل مطالب : 193
:: کل نظرات : 70

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 25

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 129
:: باردید دیروز : 62
:: بازدید هفته : 3519
:: بازدید ماه : 25080
:: بازدید سال : 150845
:: بازدید کلی : 654199
چت باکس

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)
تبادل لینک هوشمند

تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان CINTELROM و آدرس cintelrom.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.